معنی بانگ خر

حل جدول

بانگ خر

عر عر


بانگ

فریاد

واژه پیشنهادی

لغت نامه دهخدا

بانگ

بانگ. (اِ) فریاد. آواز بلند. (برهان قاطع) (آنندراج). صوت. آوا. صیحه. (ترجمان القرآن). صراخ، هیاهو. صیاح، نعره. غو. (فرهنگ اسدی). بان. (فرهنگ اسدی). نداء. ضاًضاً. ضجه. قبع. صرخ. زمجره. صرخه. صفار. نشده. (منتهی الارب). خروش. مجازاً در مطلق صدا و آواز استعمال میشود. (فرهنگ نظام). آواز و فریاد بلند. (ناظم الاطباء):
بانک زله کر خواهد کرد گوش
ویچ ناساید بگرما از خروش.
رودکی.
پس تبیری دید نزدیک درخت
هرگهی بانگی بجستی تند و سخت.
رودکی.
دمنه را گفتا که تا این بانگ چیست
با نهیب و سهم این آوای کیست ؟
رودکی.
چون کشف انبوه غوغایی بدید
بانگ وژخ مردمان خشم آورید.
رودکی.
خوشا نبید غارجی با دوستان یکدله
گیتی به آرام اندرون، مجلس به بانگ و ولوله.
شاکر بخاری.
شد از لشکرش بانگ تا آسمان
برفتند گردان ایران دمان.
فردوسی.
بدین اندرون بود اسفندیار
که بانگ پدرش آمد از کوهسار.
فردوسی.
نیامد همی بانگ شهزادگان
مگر کشته شد شاه آزادگان.
فردوسی.
بپرسید از ایشان که شبگیر هور
شنید ایچ کس بانگ نعل ستور.
فردوسی.
برآمد خروشیدن گاودم
جهان شد پر از بانگ رویینه خم.
فردوسی.
به شهر اندرون بانگ و فریاد خاست
بهر برزنی آتش و باد خاست.
فردوسی.
تو چه پنداریا که من ملخم
که بترسم ز بانگ سینی و تشت ؟
خسروی.
از تک اسپ و بانگ نعره ٔ مرد
کوه پرنوف شد هوا پرگرد.
عسجدی.
بانگ جوشیدن می باشدمان
ناله ٔ بربط و طنبور و رباب.
منوچهری.
شاد باشید که جشن مهرگان آمد
بانگ و آوای درای کاروان آمد.
منوچهری.
به هریک چنان ساخته بانگ تیز
کز او پیل و اسب اوفتد در گریز.
اسدی.
خفته را ببانگی بیدار نتوان کرد. (قابوسنامه فصل 23).
پیش نایند همی هیچ مگر کز دور
بانگ دارند همی چون سگ کهدانی.
ناصرخسرو.
وزپس آنکه منادیت شنودم زدلم
گرنه بیهوشم بانگ عدویت چون شنوم.
ناصرخسرو.
نان همی جوید کسی کو میزند
دست بر منبر به بانگ مشغله.
ناصرخسرو.
خدای تعالی ایشان را به بانگ جبرئیل هلاک کرد. (قصص الانبیاء ص 94).
چون بانگ او به گوش من آید ز شاخ سرو
گیتی شود چو پرش در چشم من ز آب.
مسعودسعد.
باعث کار صبوحت باد وقت صبحدم
بانگ آن مرغی که او میخوارگان را مؤذنست.
معزی.
سوی حاسد چه این چه بانگ ستور
گرگ و یوسف یکی بود سوی گور.
سنائی.
چون بانگ شتربه بگوش او [شیر] رسید هراسی و هیبتی بدو راه یافت. (کلیله و دمنه).
ز مکر طاعن طاعون گرفته ایمن باش
که بانگ سگ ندهد نور ماه را تشویر.
بدر جاجرمی.
همه گیتی است بانگ هاون اما نشنود خواجه
که سیماب ضلالت ریخت در گوش اهل خذلانش.
خاقانی.
گویی که مرغ صبح زر وزیورش بخورد
کز حلق مرغ می شنوم بانگ زیورش.
خاقانی.
لیک دزدی که شوخ تر باشد
بانگ دزدان برآورد ناچار.
خاقانی.
یارب خاقانی است بانگ پر جبرئیل
خانه و کاشانه شان باد چو شهر سبا.
خاقانی.
به بربط چون سر زخمه درآورد
ز رود خشک بانگ تر برآورد.
نظامی.
کرده گیرت بهم ببانگی چند
از حلال و حرام دانگی چند.
نظامی.
وین عجب چون گاو گردون میکشد باری که هست
دایم از گردون چرا بانگ و فغان آید پدید.
عطار.
هیچ بانگ کف زدن آید بدر
از یکی دست تو بی دست دگر.
مولوی.
زآنکه آندم بانگ استر می شنید
کور را آئینه گوش آمد نه دید.
مولوی.
پرس پرسان کاین مؤذن کو؟ کجاست ؟
که صدای بانگ اوراحت فزاست.
مولوی.
به تیشه کس نخراشد ز روی خارا گل
چنانکه بانگ درشت تو می خراشد دل.
سعدی (گلستان).
به بانگ مطرب و ساقی اگر ننوشی می
علاج کی کنمت، آخرالدواء الکی.
حافظ.
چو دهد کوس برون بانگ ز پوست
بانگ او شاهد بی مغزی اوست.
جامی.
ما لب آلوده ای بهر تو بگشاییم لیک
بانگ عصیان میزند ناقوس استغفار ما.
عرفی.
معکوکا، لجب، نفیر؛ بانگ و فریاد. لغط؛ بانگ و فریاد کردن. تشنیع؛ بانگ و صیت کردن. لغوی، بانگ و خروش مرغ سنگ خوار. طبطبه؛ بانگ و آواز تلاطم سیل. سَخَب، بانگ و فریاد. ضباح، بانگ بوم، بانگ روباه. شخر و شخیر؛ بانگ خر و اسب. شخشخه؛ بانگ کاغذ و جامه ٔ نو یا سلاح. شحیج، شُحاج، بانگ اشتر و زاغ و شترمرغ. کشیش، بانگ مار وقت برآمدن از پوست. طنین، بانگ مگس و زنبور. قط؛ بانگ مرغ سنگخوار. الغر؛ بانگ مرغ در وقت تخم نهادن. هدیر؛ بانگ کبوتر. صفیر؛ بانگ مرغ. صریر؛ بانگ قلم. (منتهی الارب). صلصل، بانگ فاخته. (دهار). مکر؛ بانگ غرش شیر. (منتهی الارب). زأر؛ بانگ شیر. (دهار). صهصلق، وعا، هزامج، بانگ سخت. نباع، وقوقه، بانگ سگ. نعیق، بانگ زاغ. (منتهی الارب). طنطنه؛ بانگ رود و بربط. (دهار). روعان، ضباح، بانگ روباه. هزج، قصیف، خشخشه؛ بانگ رعد. دوی، بانگ دریا و گوش و بانگ رعد. هیقم، بانگ دریا. صریف، بانگ در. نهیق، نهاق، بانگ خر.کشیش، بانگ چقماق در وقت آتش بیرون جستن از وی. کعیص، بانگ چوزه. (منتهی الارب)، بانگ جوشیدن شراب. (تاج المصادر بیهقی). بانگ تندر پیاپی، قعاقع، صبئی، قبع؛ بانگ پیل و خوک. طنین، بانگ پنگان. خوار، خور؛ بانگ گاو. طنین، بانگ بط. (منتهی الارب). تهریج، بانگ برسباع زدن. (تاج المصادر بیهقی). نحیق، بانگ بر گوسفند زدن. (ترجمان القرآن). نعقان. نعاق. (تاج المصادربیهقی). نهیم، بانگ بر شتر زدن تا نیک رود. اجلاب، بانگ بر ستور زدن. (تاج المصادر بیهقی). تهریج، بانگ بر سپاه زدن. رعد؛ بانگ ابر. (ترجمان القرآن). جعجعه؛ بانگ آسیا. فعم، بانگ گربه. تهدار؛ بانگ کردن کبوتر. ریح هدوج، باد با بانگ. هیزعه؛ بانگ و خروش در پیکار. هرمسه؛ بانگ و فریاد کردن از ترس.
هرهره، بانگ شیر بیشه. هریر؛ بانگ سگ ازسرما. ذعق، بانگ بر زدن برکسی و ترسانیدن او را. هجیج، بانگ برزدن. قوس هتوف، کمان با بانگ. مهباب، بانگ کننده. هبهاب، نیک بانگ و فریاد کننده. هذب، افزون گشتن بانگ و خروش قوم. همری، زن با بانگ و فریاد. همرجه؛ بانگ و غوغا نمودن مردم. هیضله، بانگ و خروشهای مردم. هدیل، بانگ کبوتر نر. ضغو؛ بانگ روباه و گربه و مانند آن. صفصفه، بانگ گنجشک. صره، بانگ و آواز سخت. انیاب صالده، دندانهای با بانگ. خفخفه، بانگ کفتار و سگ وقت خوردن. جلب، بانگ زدن اسب را وقت دوانیدن. عواء، وعواع، وعوعه، بانگ گرگ. وعی، بانگ سگ. قعقعه، بانگ دندان که وقت سخت خاییدن چیزی برآید. شغشغه، نوعی از بانگ شتر. کعیص، بانگ موش. اقعاط، قعط، تغذمر، لجب، بانگ و فریاد کردن. هزیز، بانگ باد. بغام، بانگ آهو. صهیل، صهال، بانگ اسب. (منتهی الارب). کلمه ٔ بانگ با بسیاری اسامی حالت اضافی یا ترکیبی یافته و معانی خاص پدید آورده که از آن جمله است:
- بانک آب، زمزمه ٔ آب. آواز آب. شُرشر آب:
اندرین اندیشه بودم کز کنار شهر بست
بانگ آب هیرمند آمد بگوشم ناگهان.
فرخی.
جوی امید رفت خاقانی
لیک ازو بانگ آب نشنیدم.
خاقانی.
- بانگ اذان، آوای اذان گفتن مؤذن. بانگ نماز:
خواهرش گفتا که این بانگ اذان
هست اعلام و شعار مؤمنان.
مولوی.
- بانگ افتادن در...، شایع شدن. خبری در افواه پخش شدن:
ناگهان بانگ در سرای افتید
که فلان را محل وعد رسید.
سعدی (صاحبیه).
- بانگ اﷲ،بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). بانگ نماز. (ناظم الاطباء).
- بانگ اﷲ اکبر، بانگ اذان. (ناظم الاطباء):
یک طرف ناله ٔ خروس سحر
بانگ اﷲ اکبر از یکسر.
؟
و رجوع به بانگ اذان شود.
- بانگ بامزَد، بانگ کوس و نقاره. آن بانگ که در بام (بامداد) زنند:
دختر بخت را جز ازدر تو
بر فلک بانگ بامزد مرساد.
خاقانی.
و رجوع به بامزد شود.
- بانگ بر فلک بردن، آوا و فریاد بفلک رساندن. نعره به افلاک رساندن:
شمع گویای من خموش نشست
من چرا بانگ بر فلک نبرم.
خاقانی.
- بانگ برگرفتن، فریاد و غوغا برداشتن. داد و فریاد کردن. هوراه انداختن:
ای بانگ برگرفته به دعویها
چندانکه می نباید چندانی.
ناصرخسرو.
- بانگ بلال، کنایه از اذان است بدان جهت که بلال مؤذن پیغمبر اکرم بوده است:
جز صورت محبت نرسد هیچ بگوشم
گر ناله ٔ ناقوس و گر بانگ بلال است.
یغما.
- بانگ بلند، آوای رسا که تا دور برود. آوای بلند:
هر زمان برکشد ببانگ بلند
این سیه چاه ژرف این دولاب.
ناصرخسرو.
شبی بانگ بوق آمد و تاختن
کسی را نبد آرزو ساختن.
فردوسی.
- بانگ پشه، وزوز پشه. آوای پشه هنگام بال زدن. آوای اندک و آهسته و نرم:
بانگ پشه مگذران بر گوش جم
گر فرستی لحن عنقایی فرست.
خاقانی.
- بانگ تبیره، بانگ دهل:
خروشیدن تازی اسبان ز دشت
ز بانگ تبیره همی برگذشت.
فردوسی.
- بانگ جرس، آوای جرس. آواز زنگ کاروان یا زنگ های دیگر که در قدیم معمول بود:
از آن مرز نشنید آواز کس
غو پاسبانان و بانگ جرس.
فردوسی.
غو پاسبانان و بانگ جرس
همی آمد از دور و از پیش و پس.
فردوسی.
مرغی دیدم نشسته بر باره ٔ طوس
در پیش نهاده کله ٔ کیکاوس
باکلّه همی گفت که افسوس افسوس
کو بانگ جرسها و کجا ناله ٔ کوس.
خیام (؟).
کس ندانست که منزلگه معشوق کجاست
اینقدر هست که بانگ جرسی می آید.
حافظ.
در قافله ای که اوست دانم نرسم
این بس که رسد ز دور بانگ جرسم.
جامی.
عشق آمد و از حلقه ٔ در بانگ جرس ریخت
برخاست صفیری که بیابان به قفس ریخت.
ملاقاسم مشهدی.
- بانگ چنگ، بانگ ساز:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد جای آرام و خواب.
فردوسی.
بر سماع چنگ او باید نبید خام خورد
می خوش آمد خاصه اندر مهرگان با بانگ چنگ.
منوچهری.
بیاد شهریارم نوش گردان
به بانگ چنگ و موسیقار و طنبور.
ما می به بانگ چنگ نه امروز می کشیم
بس دور شد که گنبد چرخ این صدا شنید.
حافظ.
- بانگ خروس، آوای خروس:
آمد بانگ خروس مؤذن میخوارگان
صبح نخستین نمود روی به نظارگان.
منوچهری.
- بانگ خلیل اللهی، کشتی گیران چون حریف را از جا بردارند و خواهند که بر زمینش بیندازند بانگ اﷲ اکبر می کشند و آنرا بانگ خلیل اللهی گویند زیرا که آن حضرت همه وقت در نشست و برخاست اﷲاکبر می گفت. (از آنندراج). نعره ٔ اﷲ اکبر که پهلوانان در وقت کشتی گرفتن زنند. گویا وجه تسمیه این است که به اعتقاد پهلوانان اﷲ اکبر ورد ابراهیم خلیل بوده است. (از فرهنگ نظام):
گوش برحرف تو باشند ز مه تا ماهی
گاه کشتی چوکنی بانگ خلیل اللهی.
میرنجات (از آنندراج).
- بانگ دولاب، آوای چرخ چاه. آوای چرخی که با آن آب از چاه کشند:
بر کنار دو جوی دیده ٔ من
بانگ دولاب آسمان بشنو.
خاقانی.
- بانگ دهل، بانگ تبیره. آوای طبل:
گویند که راز وی از خلق نگهدار
بانگ دهل و کوس کجا داشت توان راز.
سوزنی.
چو بانگ دهل هولم از دور بود
بغیبت درم عیب مستور بود.
سعدی.
- بانگ رباب، آوا که از رباب (ساز) گاه نواختن برآید:
به مرو اندر از بانگ چنگ و رباب
کسی را نبد هیچ آرام و خواب.
فردوسی.
چون چنگ خود نوحه کنان مانند دف بر رخ زنان
وز نای حلق افغان کنان بانگ رباب انداخته.
خاقانی.
- بانگ رس، آن قدر از مسافت که آواز تواند رسید. مخفف بانگ رسنده. رجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ روارو، کنایه از دم صور باشد. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (برهان قاطع). صوراسرافیل. (از ناظم الاطباء).
- || کنایه از بانگی بود که پیش روی پادشاهان وقت سواری بزنند. (انجمن آرای ناصری). بانگ اهتمام و تزک که نقیبان پیشاپیش پادشاهان در وقت سواری و رفتن بجائی زنند. (برهان قاطع) (ناظم الاطباء). بانگ دور شو کورشو:
بالاگرفته بانگ روارو ز هر کران.
قاآنی.
- بانگ رود، صدای رودخانه:
بس لطیف آمد به وقت نوبهار
بانگ رود و بانگ کبک وبانگ تر.
رودکی.
- بانگ زدن، فریاد کردن. ورجوع بهمین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ زیر، مقابل بانگ بم. فریاد نازک و تند:
کرا بانگ و نامش شود زیرخاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
- بانگ ساز.
- بانگ سبحانی، کنایه از شطحیات صوفیانه. اشاره به سخن بایزید که صوفیان معتقدند که در غلبه ٔ توحید و مقام فنأفی اﷲ گفته است: سبحانی ما اعظم شأنی. (از یادداشتهای گوهرین بر اسرارنامه ص 346).
- بانگ سرود، بانگ ترانه:
ز بس ناله ٔ نای و بانگ سرود
همی داد دل جام می را درود.
فردوسی.
ز نالیدن بوق و بانگ سرود
هواگشت از آواز بی تار و پود.
فردوسی.
برآمد دگر باره بانگ سرود
دگرگونه ترساخت (باربد) آوای رود.
فردوسی.
- بانگ صبح، کنایه است از اذان. بانگ نماز:
تا نشنوی ز مسجد آدینه بانگ صبح
یا از در سرای اتابک غریو کوس.
سعدی (گلستان).
- بانگ صلوه، بانگ اذان. بانگ نماز:
علی را بخواند و گفت یا علی بلال را بخوان تا بانگ صلوه کند. (قصص الانبیاء ص 137).
- بانگ صلوات، آوای درود:
بانگ صلوات خلق از دور پدید آید
کز دور پدید آید از پیل تو عماری.
منوچهری.
- بانگ طبل، بانگ تبیره. بانگ دهل:
ایمن اندر نظاره گاه سپهر
گوش جانت ز بانگ طبل رحیل.
انوری.
بانگ طبلت نمی کند بیدار
تو مگر مرده ای نه در خوابی.
سعدی.
نمیدانی که آهنگ حجازی
فروماند ز بانگ طبل غازی.
سعدی (گلستان).
- بانگ طشت، آوای طشت. آوایی که از اصطکاک طشت با چیزی یا اصابت چیزی بطشت برآید:
بانگ طشت سحر جز لعنت نماند
بانگ طشت دین بجز رفعت نماند.
مولوی.
کنایه از فاش شدن راز است.
- بانگ عنقا، آوای عنقا.
- || نام پرده ایست از موسیقی. (انجمن آرای ناصری) (آنندراج) (هفت قلزم) (برهان قاطع) (ناظم الاطباء):
ز دستان قمری درو بانگ عنقا
ز آواز بلبل درزخم مزمر.
سنائی.
- بانگ کوس، بانگ طبل در جنگ:
نعت صدر نبوی به که به غربت گویم
بانگ کوس ملکی به که به صحرا شنوند.
خاقانی.
نفس را کامل نماید درد فقر و سوز عشق
بانگ کوس از ضربت است و بوی عود از آذر است.
خاقانی.
- بانگ مرغ، آوای مرغ. صدای پرندگان خوش الحان. آوای خروس و بلبل و جز آن:
کوس را دیدی فغان برخاسته
بانگ مرغان بین چنان برخاسته.
خاقانی.
گفت باورنداشتم که ترا
بانگ مرغی چنین کند مدهوش.
سعدی.
- || کنایه از سحرگاه و صبحدم:
در مغاک افکنند و خون ریزند
چون شودبانگ مرغ بگریزند.
؟
- بانگ مرغ زندخوان، آوای بلبل. کنایه از مغ است و آنکه قطعات کتاب زندو اوستا زمزمه کند:
پند آن پیر مغان یاد آورید
بانگ مرغ زندخوان یاد آورید.
خاقانی.
من به بانگ مؤذنان کز میکده
بانگ مرغ زندخوان آمد برون.
خاقانی.
- بانگ مؤذن، اذان.بانگ نماز:
بانگ مطرب را فراوان کمتری از ده پشیز
بانگ مؤذن را فزایی از صد و پنجاه من.
ناصرخسرو.
- بانگ نبرد، آوای گیرودار معرکه. همهمه وخروش که از آویزش مردان جنگ برآید کنایه از آوای چکاچاک شمشیر و نیزه و گرز. فریاد و شور و غلغله جنگاوران است در رزم:
به من گفت برخاست بانگ نبرد
که داند ز گیتی که برکیست گرد.
فردوسی.
- بانگ نشاط، کنایه از آوای خوش و شادی است:
تازنده همیشه چون سواری
با بانگ نشاط و شادمانی.
ناصرخسرو.
- بانگ نماز، بانگ صلوه و اذان. (آنندراج). اذان. (ناظم الاطباء). ورجوع به همین ترکیب در ردیف خود شود.
- بانگ نوش نوش، آن بانگ که هنگام باده خواری حریفان به شادی یکدیگر برکشند.بانگ نوشانوش:
هرشرب سردکرده که دل چاشنی گرفت
با بانگ نوش نوش چشیدم به صبحگاه.
خاقانی.
- بانگ و تلاج، هیاهو. هیابانگ. تاغ و توغ:
شب بیامد بر درم دربان تاج
در بجنبانید با بانگ و تلاج.
طیان.
- بانگ و علالا، هیابانگ. هلالوش. بانگ و فریاد:
این مسخره با زن بسگالید و برفتند
تا جایگه قاضی با بانگ و علالا.
نجیبی (فرهنگ اسدی نخجوانی).
زآنهمه بانگ و علالای سگان
هیچ واماند ز راهی کاروان.
مولوی.
- بانگ هاون، آوای هاون.
- ببانگ بلند گفتن، به آوای رسا ادا کردن مطلبی برای تأکید یا گاه فراخواندن کسی. مقابل آهسته گفتن. گفتن که همه بشنوند:
عشق به بانگ بلند گوید خاقانیا
یار عزیز است سخت، جان تو وجان او.
خاقانی.
دلم خوش است و به بانگ بلند می گویم
که من نسیم حیات از پیاله می جویم.
حافظ.
- بلندبانگ، آنچه آوای بلند داشته باشد:
ای طبل بلندبانگ در باطن هیچ.
سعدی.
نیاز باید و طاعت نه شوکت و ناموس
بلندبانگ چه سود و میان تهی چو درای.
سعدی.
- گاه بانگ خروس، هنگام بانگ خروس، کنایه از سحرگاه. بامداد پگاه:
ببود آن شب و گاه بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
شب تیره هنگام بانگ خروس
از آن دشت برخاست آوای کوس.
فردوسی.
وز آنسو همی برخروشید طوس
شب تیره تا گاه بانگ خروس.
فردوسی.
به شبگیر هنگام بانگ خروس
ز درگاه برخاست آوای کوس.
فردوسی.
|| آوازه ٔ دین محمد (ص). علم شریعت اسلام. (ناظم الاطباء).
|| شهرت. آوازه. صیت. اشتهار: اسکندر مردی بوده است با طول و عرض و بانگ و برق. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 91).
نام و بانگ تو رسیده ست به هرشاه و ملک
زر و سیم تو رسیده ست به هر شهر و دیار.
فرخی.
بر چرخ رسید بانگ و نامم
منگر به حدیث نرم و پستم.
ناصرخسرو.
کرا بانگ و نامش شود زیر خاک
چه شادی کند خیره بر بانگ زیر.
ناصرخسرو.
ای حجت خراسان بانگت رسیده هرجا
گویی کز آسمان برسنگ اوفتاده طشتی.
ناصرخسرو.
بر فلک مشهور و کار و بارشان در هر درج
در زمین مذکور و نام و بانگشان درهر وطن.
سنایی.
مادرم کرد وقت نزع دعا
که ترا بانگ و نام سرمد باد.
خاقانی.
- گلبانگ، گلبام. آواز کشیدن شاطران و معرکه گیران و امثال ایشان باشد. (برهان قاطع):
کجاست اشقر و گلبانگ عم پیغمبر...
ناصرخسرو.
- || بانگ بلبل را گویند. (برهان قاطع).
- || آواز. چهچهه:
بلبل به شاخ سرو به گلبانگ پهلوی
میخواند دوش درس مقامات معنوی.
حافظ.
و رجوع به گلبانگ شود.
- یک بانگ زمین، مقداری راه. فاصله ای که یک بانگ رسد: پس برفتند به مصر ناحیت پدر مادر وی بود آنرا مؤتکفات گفتندی و این پنج ده بودند به حد فلسطین هم از شام است و از هر دیه تا بدیگر دیه بانکی زمین است و بهر دیهی اندر صدهزار مرد بود. (ترجمه ٔ طبری بلعمی). پس مهاجر و انصار همه با او پیاده برفتند چون از در مدینه چند بانگی برفت ابوبکر بایستاد و مردمان را بدرود کرد. (ترجمه طبری بلعمی). چون سلطان برنشست و یک بانگ زمین برفت ابر درکشید و باد برخاست و برف و دمه درایستاد. (چهارمقاله ٔ عروضی).
|| بانگی زمین، نعره واری. آن اندازه مسافت که بانگی رود. مسافتی که آواز تواند پیمود. نظیر تیر پرتاب که مقدار مسافتی است که تیر پرتاب شده طی کند: و اسامه برنشسته با سپاه همی رفتند، چون از در مدینه چند بانگی زمین برفتند بوبکر رضی اﷲ عنه بایستاد. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).

بانگ. [ن َ] (اِ) حب البان. (فرهنگ جهانگیری). حب البان را گویند و آنرادر دواها بکار دارند. (برهان قاطع). نوع درختی است که گل خوشبو دارد و تخم هم دارد که در عربی آن را حب البان و درخت را قضیب البان گویند. (فرهنگ شعوری ج 1ص 174). ثمر درخت بان که به تازی حب البان گویند. (ناظم الاطباء). بانک. بان. و رجوع به بانک و بان شود.


خر

خر. [خ َ] (اِ) حیوانی است که آنرا بعربی حمار اهلی گویند. اگر کسی را عقرب گزیده باشد، باید که به آواز بلند بگوش خر بگوید که مرا عقرب گزیده است و واژگونه بر او سوار شود تا درد زایل گردد و همان جای خر بدرد آید که عقرب آن کس را گزیده است و اگر پوست پیشانی خر را بر کودکی بندند که می ترسد، دیگر نترسد و اگر مصروع با خود نگاه دارد شفا یابد. (از برهان قاطع). حیوانی چارپا کوچکتر از اسب که گوشهای دراز دارد. (از ناظم الاطباء). حمار؛ درازگوش. (از جهانگیری) (ازرشیدی) (از لسان العجم). الاغ. خر از گروه پستانداران سم داریست که سم آنها بی شکافست. دست و پای این حیوان نسبتاً باریک و بلند و سم آن کوچک می باشد موی خر معمولاً خاکستریست و خط پشت این حیوان با باند دیگری متقاطع میشود و در روی شانه های وی چلیپایی تشکیل می دهد. گوشهای خر دراز و دم آن باریک است و بسر آن یک دسته مو قرار دارد. زانوان این حیوان غالباً دارای باندی رنگی باریک و مخطط است، ولی با این همه رنگ خرها مختلف می باشد. هر خر را چون اسب دوازده دندان آسیا وشش دندان پیشین و دو انیاب بهر فک است. درازی قد این حیوان بر حسب آب و هوا و نژاد فرق می کند و اندازه ٔآن از بین دو گوش تا ابتدای دم معمولاً 1/40 متر تا 1/45 متر و بلندی آن در قسمتهای مختلف بدن بین 1/35 تا 1/108 متر است. سر خر بزرگ و پهن و گرده ٔ آن پایین تر و در امتداد خطی راست تا ترک می باشد. سینه ٔ این حیوان جمع و کوچک است و همین امر موجب میشود که دو دست خر بگاه راه رفتن یکی بر دیگری سبقت گیرد. قسمت برجسته و خاردار مهره های ستون فقرات خر خیلی بزرگ و بر اثر آن، پشت خر تیز می باشد. طول عمر این حیوان بین سی تا چهل سال است، ولی سن متوسط آن از 15 تا 18 سال تجاوز نمی کند. دوره ٔ خردی خر معمولاً سه تا چهار سال و دندانهای آن بسیار شبیه بدندانهای اسب و یکی از وسائل تشخیص سن آن می باشد. دوره ٔ بارداری خر ماده 364 روز است و پس از این مدت، خر ماده کره خری بوجود می آورد. از آمیزش خرنر و مادیان قاطر و از اختلاط بسیارنادر خر ماده و اسب نوعی حیوان بوجود می آید که آنرابفرنگی باردو (Bardot) می گویند. صدای خر را عرعر و از آن اسب را شیهه می نامند. به احتمال اقرب بیقین خروحشی نوبه اصل خرهای اهلی و اهلی کردن خر ظاهراً پیش از اهلی کردن اسب بوده است. ابتداء خر در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد چه ما در آثار قدیم مصریان شکلهایی از خر می بینیم. بهر حال نوع خر پس از آنکه در جنوب غربی آسیا و مصر اهلی شد، بیونان و از آنجا ایتالیا و اسپانیا رفت و بعد کشورهای شمالی اروپا آنرا بکار بردند و از طریق اسپانیا راه آمریکا در پیش گرفت. این حیوان بر اثر درازی پشت و مقاومت و قناعت و سلامتی خود بارهای سنگین حمل می کند و از آن استفادات بسیار شده است. خر ماده گرچه از حیث قدرت ضعیف تر از خر نر است، ولی چون قاطر کار میکند و بر اثر شیر و کره (بچه) خود نفعی سرشار بصاحبان خود می رساند شیر خر ماده از حیث کیفیت بسیار شبیه بشیر زن آدمی است. دوره ٔ بلوغ و کاربری خر مدت زیادی از عمر او را می گیرد و آن نسبت بدوره ٔ بچگی این حیوان تا حدی می باشد. یونانیان و ایرانیان از خر درلشکرکشیها و راه پیماییهای نظامی استفاده بسیار می کردند. مصریها چون شکل «تیفون » - خداوند شر- را بشکل خر می دیدند، از خر تنفر داشتند. ولی بجز این مورد استثنائی خر همواره در نزد ملل شرق محبوب و صاحب ارج و قیمت بوده است. در کتاب مقدس از خر بارها صحبت رفته و فک یک خر موجب آن زورآزمایی های شمشون در جنگ فلسطینی ها شده است. خر ماده بالام سر از راه رائض خود کشید و براه خود رفت و مسیح سوار بر خر ماده کره دار فاتحانه به اورشلیم پا گذارد.رومی ها در تربیت خر کوشا بودند و یک سناتور رومی دوهزار فرانک را در مقابل قیمت یک خر داد:
چو پیش آرند کردارت بمحشر
فرومانی چو خر در بین شلکا.
رودکی.
ساده دل کودکا مترس اکنون
نزدیک آسیب خر فکانه کند.
ابوالعباس.
ندانی ای بعقل اندر خر کنجد بنادانی
که با نرشیر برناید سترون گاو ترخانی.
غضایری.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خراست و کلیدان بی تزه
لبیبی.
ژاژ داری تو و هستند بسی ژاژخران
وین عجب نیست که تازند سوی ژاژ، خران.
عسجدی.
در وقت... خری زین کردند و برنشستم و براندم، البته که ندانستم که کجا می روم. (تاریخ بیهقی).
پند چه دهی و چه گویی سخن حکمت و علم
این خران را که چو خر یکسره از پند کرند.
ناصرخسرو.
هست مامات اسب و بابا خر
تو مشو تر چو خوانمت استر.
سنایی.
خر اگر در عراق دزدیدند
پس تو را چون به یزد و ری دیدند.
سنایی.
که فرمایدت کآشنای خسان شو
که گوید که هرّای زر بر خر افکن.
خاقانی.
مر ترا می گوید آن خر خوش شنو
گر نه ای خر این چنین تنها مرو.
مولوی.
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی.
گفتا خر خود بگیر رفتی
اینک خر گمشده که گفتی.
امیرحسینی سادات.
- از خر افتادن، کنایه از مردن. از عالم رفتن. (برهان قاطع):
بهندوستان پیری از خر فتاد
پدرمرده ای را بچین گاوزاد.
نظامی (از آنندراج).
- || کنایه از بی وقر شدن. (از آنندراج).
- از خر فکندن، کنایه از فریفتن:
دمدمه ٔ ایشان مرا از خر فکند
چند بفریبد مرا این دهر چند.
مولوی.
- بار بر خر نهادن، رفتن. (یادداشت بخط مؤلف):
بگوش اندر همی گویدت گیتی بار بر خر نه
تو گوش دل نهادستی بدستان نهاوندی.
ناصرخسرو.
- بر خر خود سوار شدن، کنایه از رسیدن بمقام است.
- بر خر خود نشانیدن کسی را، او را بپایگاه پست اولین او بازگردانیدن:
یارب این نودولتان را بر خر خودشان نشان
کاین همه ناز از غلام ترک و استر می کنند.
حافظ.
- پل خربگیری، محل امتحان.جایی که از آن گریختن میسر نباشد.
چو خر در خلاب ماندن، واماندن:
از هیبت توفتنه چو بر جسته بر کمر
وز صورت تو خصم چو خر مانده در خلاب.
کمال الدین اسماعیل.
- چو خر در گل خفتن، واماندن:
عقل در شرحش چو خر در گل بخفت
شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت.
مولوی.
- چو خر در گل فروماندن. رجوع به چو خر در گل ماندن شود:
چو مهر نامه بگشاد و فروخواند
چو پی کرده خر اندر گل فروماند.
(ویس و رامین).
- چو خر در گل ماندن:
بدیناری چو خر در گل بمانند
ور الحمدی بخواهی صد بخوانند.
سعدی (گلستان).
- چو خر در وحل ماندن،واماندن:
سمند سخن تا بجایی براند
که قاضی چو خر در وحل بازماند.
سعدی (بوستان).
- چو خر دریخ ماندن، واماندن:
بس کساکاندر گهر و اندر هنر دعوی کند
همچو خر در یخ بماند چون گه برهان بود.
فرخی.
- خر خود را از پل گذراندن، با عدم اعتنا و اعتداد بخواهش و نفع دیگران بسودیا غرض خویش رسیدن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر دادن و خیار ستدن، چون گولان گرانی را به ارزانی بدل دادن:
مال دادی بباد چون تو همی
گل بگوهر خری و خربخیار.
سنائی.
بس خفتی کنون سر برکن از خواب
خری خیره مده بستان خیاری.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
- خر در خلاب راندن:
دماغ ما ز خرد نیستی اگر خالی
نرانده ایمی گستاخ وار خر بخلاب.
سوزنی.
انوری آخر نمیدانی چه می گویی خموش
گاو پای اندرمیان دارد مران خر در خلاب.
انوری.
گو بعم زاد از کجا برخاستت آخر بگو
همچنین بی موجبی این دشمنی ها با منت
بیهده خر در خلاب قصه ٔ من رانده ای
کافرم گر نفکنم گاو هجا در خرمنت.
انوری (از امثال و حکم دهخدا).
- خر عیسی، زاهد خلوت نشین. (از ناظم الاطباء).
- خر کریم را نعل کردن، رشوه دادن. (از امثال و حکم دهخدا).
- خر نر، خر نرینه. مقابل ماچه خر. کنایه از آدم کم عقل قوی جثه.
- سرخر، مزاحم. یار ناموافق با دیگران.
- سرخر شدن، مزاحم شدن. موافق با امری نشدن.
- کله خر، مزاحم. آنکه وجودش زاید می نماید.
- محشر خر، کنایه از شلوغی و درهم برهمی عظیم.
- نره خر، فحشی است که به آدمی قوی جثه و بی فکری دهند.
- امثال:
آمدن خر لنگ و بار کردن قافله، درباره ٔ کسی می گویند که بمقصد نرسیده مقصد از او دور میشود، کسی که همواره در پس است.
از اسب فرودآمد و بر خر نشست. (از جامع التمثیل)، تنزل کرد. از دعوی نابجای ویش بازآمد.
از خر بگو، در وقت سؤال از حال دشمن و بدخواه.
از خر شیطان پیاده شو،از این کار خطرناک دست بکش.
از خر شیطان فرودآی، رجوع به از خر شیطان پیاده شو، شود.
از خر می پرسند چهارشنبه کی است، اگر مسأله ای از جاهلی سؤال کنند، این قول را آرند.
اگر برای هر خری بخواهند آخور بندند بایستی از اینجا تا کناره گرد آخور بست، هر کسی قابل احترام نیست.
اگر خر نمی بود قاضی نمی شد. (از میرعبدالحق)، مثلی دشمن گونه برای تخطئه ٔ قضات.
چه خرم بگل مانده است که...؛ این را در جایی گویند که بکسی اجبار انجام عملی کنند، او در جواب گوید: چه خرم بگل مانده است که....
حلوا نخورد چو جو بیابد خر.
ناصرخسرو.
خر آخر خود را گم نمی کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر آسیاست، راه خود را می داند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر است و یک کیله جو؛ در وقتی که وضع بد مالی کس بهبود نیابد.
خرآمیزی که تا سبزی بروید:
مثال من چنان آمد که گوید
خرآمیزی که تا سبزی بروید.
(ویس و رامین).
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر ارجل ز اطلس بپوشد خر است
نه منعم بمال از کسی بهتر است.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر از کفه دور:
بارها گفته ام خر از کفه دور
خر بقایی مکن بگرد آخر [کذا].
انوری.
نظیر: دست خر کوتاه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از گاو فرق نمی کند، در نهایت نادانی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از لگد خر رنجه نمی شود، هر دو از پس هم بر می آیند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر از یکسو بز از یکسو. (از امثال و حکم دهخدا).
خر اندر وحل ماند و بار اوفتاد
مرا با تو دشوار کار اوفتاد.
ادیب نیشابوری (امثال و حکم دهخدا).
خر باربر به که شیر مردم در.
سعدی.
نظیر:
مسکین خر اگرچه بی تمیز است
چون بار همی برد عزیز است.
سعدی (امثال و حکم دهخدا).
خر ببازار ری فراوان است
باخبر باش تا تنه نخوری.
نشاطی خان (از امثال و حکم دهخدا).
خر به بوسه و پیغام آب نمی خورد، اینجا سختی و زور بکار است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخراسان بردن، نظیر: زیره بکرمان بردن است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخر بیند آب بگندش آید. رجوع شود به آلوچه بالو.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بخیار دادن. رجوع به خر دادن شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که چو خر دیده بر علف دارد.
نظامی (از امثال و حکم دهخدا).
خر بر آن آدمی شرف دارد
که دل مردمان بیازارد.
سعدی.
خر براه جو بمیرد شهید است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر برهنه را پالان نتوان گرفت. رجوع به ازبرهنه پوستین... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خربسفارش آب نمی خورد، باید در کارها خود اقدام کرد و با سفارش به این و آن گفتن کار پیش نمی رود.
خر بود خادمی ولی کاهل
که بکار اندرون بود منبل.
سنائی.
تعبیر و گزاره ٔ رؤیای خر خادم کاهل باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و باقلی بار کن:
باقالا بار کردنت هوس است
پیش کن خر که کار زین سپس است.
دهخدا.
نظیر: خر بیار و معرکه بار کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر بیار و معرکه بار کن. نظیر: خر بیار و باقلی بار کن.... (از امثال و حکم دهخدا).
خر بی یال و دم، مردی نهایت احمق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پایش یک بار بچاله می رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیر وافسار رنگین. (از امثال و حکم دهخدا).
خر پیشکشی دندانش را نمی شمارند، بمقدار تحفه و هدیه نگاه می کنند.
خر پیشین خر پسین را پل بود، از عَثرت یا غرق خر پیشین خر پسین عبرت گیرد:
قیاسی گیر از اینجا آن و این را
خر پیشینه پل باشد پسین را.
ناصرخسرو.
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلاهین
زیرا که پل است خر پسین را
درراه سفر خر نخستین.
؟
خرت ار نیست گو شعیر مباش.
سنائی (از امثال و حکم دهخدا).
خرت بسته به، گرچه دزد آشناست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تب می کند، بالاپوشی ستبر و گنده و فصل گرم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرت را بران، به استهزا یا توبیخ بسرزنش و عیب جویی دیگران محلی منه و نفع و یا لذت خود را حاصل کن. (از امثال و حکم دهخدا).
خر تو خر است، بی نظمی و هرج و مرجی تمام است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند بهای قند و نبات، نظیر: خر چه داند قیمت نقل و نبات. (از امثال و حکم دهخدا).
خر چه داند قیمت نقل و نبات، نظیر: شبه فروش چه داند بهای در ثمین را، قیمت زعفران چه داند خر، گاو لوزینه چه داند، لایق هر خر نباشد زعفران، لوزینه به گاو دادن از کون خریست، بر بهیمه چه سنبل چه سنبله: لاتطرح درافی اقدام الکلاب:
جگرفروش چه میداند
قدر و بهای لعل درخشان را.
قاآنی (از امثال و حکم دهخدا).
خرچی خبر در ده چه خبر، بمزاح ای سخن چین خبر نو چه داری. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالو را شناخت، بموضوع پی برد، بمطلب راه یافت. از جامع التمثیل. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خالی یرقه می رود. از شاهد صادق. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی میرساند گوش گاو را می بُرند، نظیر: خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند.
گنه کرد در بلخ آهنگری
بششتر زدند گردن مسگری.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خر خرابی می کند از چشم گاو می بینند، نظیر: خر خرابی می رساند گوش گاو را می برند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خسته خداوند ناراضی. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خفته جو نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خواجه خرمن خواجه. (از امثال و حکم دهخدا).
خر خو بیند که غرقه شد پالانگر
گویند گرفت یار تو یار دگر
از رشک همی گویند ای جان پدر
جانا تو بگفتگوی ایشان منگر...
فرخی.
مصراع چهارم این رباعی در نسخه هایی که در دسترس بود «خر درفکند غرقه چو شد پالانگر» ضبط شده است و تصحیح قیاسی نیز چندان دلپسند نیست، ولی بر حسب ظنی قوی مصراع مزبور باید چیزی باشد شبیه به این حدس، سلمان ساوجی گوید:
نمایند هر شب خران را بخواب
که پالانگران را ببرده ست آب.
(از امثال و حکم دهخدا).
خر خود را سوارند، کنایه از اینکه به فکر خودند.
خر داده و زر داد و سر هم داده.
(نفثه المصدور زیدری از امثال و حکم دهخدا).
خر داغ می کنند کبابی در کار نیست و در معنی مثلی، طمعی بی جا است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دجال ظهور کرده است، ازدحام و جنجالی عظیم است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر دیزه است، مرگ خود را خواهد برای زیان صاحبش.
خر را باخور می خورد مرده را با گور.
خر را با نمد داغ می کند، نهایت اهل مکر و حیله است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را بزدن اسب نتوان کرد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را جایی می بندند که صاحب خر راضی باشد، بر خلاف میل صاحب غرض و نفع ارتکاب عملی ناسزاوار باشد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را چو تب گرفت بمیرد باتفاق
(ای هجو من ترا چو تب تیز محرقه).
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر را در فلان کوی گم کرده است:
من و معشوق و می و رود و سر کوی سرود
بسر کوی سرود است مرا گم شده خر.
فرخی (ازامثال و حکم دهخدا).
خر را سرباز میکشد جوان را ماشأاللّ̍ه، با تحسین و آفرین ابلهان را بکارهای صعب وامی دارند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر را که به عروسی می برندبرای آبکشی است. رجوع به «خرکی را به عروسی خواندند» شود.
خر را گم کرده پی نعلش می گردد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رفت و رسن برد. تمثل:
نبرد دل مرا همی فرمان
دل چو خر شد ز دست برد رسن.
فرخی.
ما سروپای یکی چنبروار
خر ما خسته و بگسسته رسن.
سنائی.
و از عاشقی پرهیز کن که خردمندان از عاشقی پرهیز توانند کردن از آنکه ممکن نگردد که به یک دیدار کسی بر کسی عاشق شود؛ نخست چشم بیند، آنگاه دل بپسندد و چون دل را پسند اوفتاد و طبع بدو مایل گشت، آنگاه دل متقاضی دیدار دوم باشد. اگر تو شهوت خویش را در امر دل کنی و دل را متابع شهوت گردانی باز تدبیر آن کنی که یک بار دیگر او را بنگری. چون دیدار دو بار شود میل طبع نیز بدو مضاعف شود و هوای دل غالب تر گردد، پس قصددیدار سیم کنی چون بار سیم دیدی و در حدیث آمدی و سخن گفتی و جواب شنیدی. مصراع:
خر رفت و رسن برد بیا تا بینی.
پس از آن اگر خواهی که خویشتن را نگاه داری نتوانی که کار از دست تو گذشته باشد. (از قابوسنامه). رجوع به منگر اندر بتان... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خررنگ کن است، منسوجی بی ارز است لیکن رنگی خوش و چشم فریب دارد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر رو بطویله تند میرود، هر کس رو به آسایش دارد. هر کسی برای آسایش خود تلاش می کند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر سوار خمره شده، کودکان را گاهی از روی مهر بر دوش گیرند و چون مردی بزرگ بر دوش دیگری سوار شود، بمزاح و استهزاء این جمله را بدو گویند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سواری را حساب نمی کند، گویند: ملانصرالدین را ده خر بود. روزی بر یکی از آنها سوار شد و خران خویش را شمردن گرفت، چون مرکوب را بحساب نمی آورد شمار نه برآمد. سپس پیاده شده شمار کرد، شمار درست و تمام بود. چندین بار در سواری و پیادگی عمل تکرار یافت. عاقبت پیاده شد و گفت: سواری به گم شدن یک خر. (از امثال و حکم دهخدا).
خرسواری عیب، از خر زمین خوردن دو عیب، ارتکابی نابجا بود و اینک ناتمام گذاشتن آن نیز بر ضعف و ناتوانی دلیل کند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر سیاه خر سیاه است، چون غالباً بینندگان تمییز نیک از بد نکنند خریدن نوع اعلای چیزی ضرور نیست و با آنچه که تنها در رنگ وشکل شبیه به آن باشد، اکتفاء توان کرد. (از امثال وحکم دهخدا).
خر سی شاهی پالان دوهزار. رجوع به آفتابه خرج لحیم است شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش از پل گذشت، چون کارش بیاری من یا دیگری به انجام رسید، اکنون بیاری دهندگان وقعی و مکانتی ننهد. (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش افتادن، کسی را پیشامدی ناگوار روی دادن:
واکنون کافتاد خرت مردوار
چون ننهی بر خر خود بار خویش.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
- خرش به گل ماندن یا افتادن، واماندن. ناتوان شدن:
آنجا که براق عزم رانده
افتاده خر مسیح در گل.
سلمان ساوجی (از امثال و حکم دهخدا).
شکر کن تانایدت از بد بتر
ورنه مانی ناگهان در گل چو خر.
مولوی.
- خرش در گل افتادن. رجوع به خرش بگل افتادن شود.
- خرش در گل ماندن. رجوع به خرش بگل ماندن شود.
خرش کن افسار بیار سرش کن،با تملق و مزاح گویی حاجت خویش را از او توان برآورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خرش کن و بارش کن. رجوع به خرش کن افسار بیار سرش کن شود.
خر عیسی به آسمان نرود؛ تنهابا بستگی و انتساب به بزرگی بزرگ نتوان شد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر عیسی گرش بمکه برند
چون بیاید هنوز خر باشد.
(از امثال و حکم دهخدا).
خرک سیاه بر در است، گویند روزی امیر خلف السجزی بشکار رفته بود و بر شکل ترکان کلاه کج نهاده و سلاح بربسته، ناگاه از حشم جدا شد. مردی را دید دراعه بسته و بر خری سیاه نشسته، امیر بر وی سلام کرد. آن مرد جواب داد. امیر پرسید: از کجایی ؟ گفت: از بلخ، گفت: کجا می روی ؟ گفت: به سیستان به نزد امیر خلف که شنیده ام که او مردی کریم است و من مردی شاعرم و نام من معروفی است. شعری گفته ام چون در بارگاه او برخوانم از انعام او نصیب یابم. گفت: آن قصیده برخوان تا بشنوم. چون برخواند، گفت: بدین شعر چه طمع می داری ؟ گفت: هزار دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: پانصد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: صد دینار. گفت: اگر ندهد؟ گفت: آنگاه تخلص شعر بنام خرک سیاه خود کنم. امیر بخندید و برفت چون بسیستان آمد، معروفی بخدمت او آمد و شعر ادا کرد. امیر را بدید و بشناخت، اما هیچ نگفت و چون قصیده تمام بخواند، امیر پرسید که از این قصیده چه طمع داری ازمن ؟ گفت: هزار دینار. گفت: بسیار باشد، گفت: پانصد دینار. امیر همچنین مدافعت می کرد تا بصد برسید. امیرگفت: بسیار باشد، گفت: یا امیر خرک سیاه بر در است.امیر خلف بخندید و او را انعامی نیکو بداد و این گفته مثل شد که خرک سیاه بر در است. (از حاشیه ٔ نسخه ٔ خطی احیاء العلوم از امثال و حکم دهخدا).
خر که جو دید کاه نمی خورد. (از امثال و حکم دهخدا).
خر که یک دفعه پایش بچاله رفت دیگر از آن راه نمی رود. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی بار کرده است، بیش از حدخورده و از آن روی سنگین شده و بتعجب افتاده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خرکی را بعروسی خواندند
خر بخندید و شد از قهقهه سست
گفت من رقص ندانم بسزا
مطربی نیز ندانم بدرست
بهر حمالی خوانند مرا
کآب نیکو کشم و هیزم چست.
خاقانی.
نظیر:
خران را کسی در عروسی نخواند
مگر وقت آن کآب و هیزم نماند.
نظامی.
خر را که به عروسی می برند برای خوشی نیست برای آبکشی است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گایم و نر گایم و آنگاه چنین
(... ویحک که ترا بارخدا اینهمه خر کرد).
قاآنی (از امثال وحکم دهخدا).
خرکچی روز جمعه ازکوه سنگ می آورد؛ ضعفا و زیردستان را هیچگاه آسایش نیست. (از امثال و حکم دهخدا).
خر گنگ بهتر از گویا. (اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که...) خاقانی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ما از کرّگی دم نداشت، از بیم زیانی بزرگتر از دعوی خسارت پیشین گذشتم. (از امثال و حکم دهخدا):
خر مانده کز ریش نالان بود
چه سود ار ز دیباش پالان بود.
(چو کاهل بود ناقه در خاستن
چه باید بخد خالش آراستن).
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خرم (یا) خرش بگل نمانده است، من مجبور با این کار نیستم. (از امثال و حکم دهخدا).
خرم تویی گاوم تویی گوسفندم تویی، گویند: حسینقلی خان بختیاری را ظل السلطان پسر ناصرالدین شاه حکمران اصفهان بمهمانی بشهر آورد. و بسیار تجلیل می کرد. روزی که حکمران و میهمان با جمعی از شهر در تالار حکومتی نشسته بودند، لری سرو پا برهنه وارد شده و سلام گفت: خان سر برداشت و خشمگین گفت: برای چه بشهر آمده ای ؟ گفت: آمده ام ترا زیارت کنم. خان گفت: احمق ! خر و گاو و گوسفند خود را رها کردن و چندین فرسخ پیاده بدیدن من آمدن چه ضرورت دارد؟ گفت: ای خان... (از امثال و حکم دهخدا).
خر مرد و خبر ماند:
زآن هر دو خر لاشه یکی گم شد ناگاه
آمد خبر مرگش خر مرد و خبر ماند.
سوزنی (از امثال و حکم دهخدا).
خر ملانصرالدین ایام هفته کار می کرد و روز جمعه می رفت به سنگ کشی، کنایه از عدم آسایش ضعیفانست.
خرم میزی که تا سبزی برآید. تمثل:
گذاره شدت عمر و تو چون ستوران
جهان را بر امیدها می گذاری
بهاران بر امید میوه ٔ خزانی
زمستان بر امید سبزه بهاری.
ناصرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خر میان ده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر ناخنکی صاحب سلیقه می شود؛ «از ناخنک زدن، از خوردنیهای دکان بی ادای قیمت اندکی بدهان گذاشتن و ناخنکی عامل آن ». و از «سلیقه » به گزینی اراده کنند و مراد اولی مثل آنکه چون خری از دکان تره بارفروشی چیزی ربودن خواهد غالباً سبزی یا میوه ٔ گرانبهاتررا رباید و در نظایر مورد مستعمل است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نبینند و بپالان برزنند.
مولوی.
رجوع به از هر طرف که رنجه شوی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نداری چه ترسی از خرگیر.
سنائی.
رجوع به آسوده کسی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نیستم خر بینم، در جواب کسی گفته اند که گوید: خر هستی.
خر نیستم که چشمم به آب و علف باشد. رجوع به خر بر آن آدمی... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر نمی خورد؛ کنایه از بدی و فساد چیزیست خاصه میوه.
خر و اسب را که هر یکی بندنداگر همبو نشوند همخو شوند یا اگر همرنگ نشوند همخو شوند. رجوع به آلوچو بالو... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر وامانده معطل یک چشه است، از معطل منتظر و مترصد اراده کنند و چشه کلمه ای است که چاروداران خران را به آن از رفتن و حرکت بازدارند. (ازامثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را بیک چوب میراند؛ رعایت مقام ها و مرتب ها را نمی کند:
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
(ویس و رامین).
بار گوناگونست بر پشت خران
هین بیک چوپ این خران را تو مران.
مولوی (از امثال و حکم دهخدا).
خر و گاو را می زنند. (از امثال و حکم دهخدا).
خر همان خر است پالانش دیگر است یا پالانش عوض شده، بمزاح لباس نو پوشیده است. بنابه استهزاء صاحب مقام و مرتبتی بلند شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خر هم خیلی زور دارد. تمثل:
لولا العقول لکان ادنی ضیغم
ادنی الی شرف من الانسان.
(از امثال و حکم دهخدا).
خریت بهره ٔ خداداد است، مثلی عامیانه است که برای نسبت دادن حمق به کسی غالباً بمزاح گفته شده است. (از امثال و حکم دهخدا).
خریت نه تنها علف خوردنست، مثلی است که برای حمق و بلاهت دیگری زنند.
خری را که تیمار خربنده گشت
سه جو در شکم به که سی من به پشت.
امیرخسرو (از امثال و حکم دهخدا).
خری زاد و خری زید و خری مرد؛ در تمام عمر نادان و ابله بود. (از امثال و حکم دهخدا).
خریست که با هم امامزاده ساختیم. رجوع به امام زاده ای است که با هم ساختیم شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خر یک بار پاپش بچاله می رود. رجوع به هر کسی انگشت خود... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری کو شصت من برگیرد آسان
ز شصت وپنج من نبود هراسان.
؟ (از امثال و حکم دهخدا).
خری که از خری واماند یال و دمش را باید برید؛ بمزاح گویند: من از تو عقب نمانم، با تو برآیم. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که ببام بردی فرود باید آورد. رجوع به کسی که خری را بالا برد... شود. (از امثال و حکم دهخدا).
خری که چغندر نخورد چه مصرفش. (از امثال و حکم دهخدا).
دست خر کوتاه، چون بخواهند کس بیقدری را از کاری بازدارند این را گویند.
زبان خر راخرکچی میفهد.
زبان خر را خلج می داند.
سر خر و دندان سگ، چون «السن بالسن » این دست راست بریده بجهت دست راست آن دیگری.
قربان خودم که خر ندارم
از کاه و جُوَش خبر ندارم.
نظیر: هرکه بامش بیش برفش بیشتر.
قیمت زعفران چه داند خر، نظیر:
خر چه داند قیمت نقل و نبات.
بر این بر یکی داستان زد کسی
کجا بهره بودش ز دانش بسی، که....
که خر شد که خواهد ز گاوان سرو
بیک بار گم کرد گوش از دو سو.
فردوسی (از امثال و حکم دهخدا).
لایق هر خر نباشد زعفران، نظیر:
لایق هر خر نباشد گوش خر.
مولوی.
مانند خر در گل فکندن:
وگرچه آتشم در دل فکندی
مرا مانند خر در گل فکندی.
(ویس و رامین).
مثل خر؛ در مورد ابلهان بکار رود.
مثل خر آسیا؛ راه خود را بلد است. رجوع به «خر آسیاست...» شود.
مغز خر خورده، در مورد ابلهان بکار رود.
مگر خر می خرید؛ کنایه از ارزان خریست.
مگر خر می فروشم، در جواب کسی می آید که تقاضای ارزان کردن قیمت چیزی کند.
مثل خر زخمی، کنایه از بدبختی و ناراحتی است.
وضع طوری است که خر صاحبش را نمی شناسد؛ کنایه از شلوغی بسیار است. هرکه خر را بالا برد یا خر بربام برد فرود نیز تواند آورد؛ درباره ٔ کسی گفته میشود که کاری را انجام داده و از او خواهند که تدارک کار انجام شده کند. او چنین گوید: هرکه خری ندارد غمی ندارد. رجوع به قربان خودم که خر ندارم شود. همیشه خر خرما نمی افکند؛ همیشه کارها موافق میل جریان نمی یابد.
|| گل تیره و چسبنده ٔ ته حوض و جوی می باشد و به این معنی با تشدید ثانی یعنی خرّ هم گفته اند. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از انجمن آرای ناصری) (شرفنامه ٔ منیری). رجوع به خرّ در این لغت نامه شود:
دلش نگیرد زین کوه و دشت و بیشه و رود
سرش نپیچد زین آب گند و لوره و خر.
عنصری.
|| خرک طنبور و عود و قیجک و امثال آنرا نیز گویند و آن چوبکی باشد که در زیر تارهای سازهای مذکور گذارند. (از برهان قاطع) (انجمن آرای ناصری) (از فرهنگ جهانگیری) (از ناظم الاطباء):
دانی چرا خروشد ابریشم رباب
از بهر آنکه دائم همکاسه ٔ خر است.
کافی نجاری.
گاو عنبر برهنه تن پیوست
خر بربط بریشمین افسار.
خاقانی.
|| شخص بی عقل و احمق و نادان. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری):
عالم شهر همین خواهد لیکن بزبان
بنگوید چو من خویله دیوانه ٔ خر.
فرخی.
مثل من بود بدین اندر
مثل زوفرین و از هر خر.
عنصری.
چون کنند از نام من پرهیز خران چون خدای
در مبارک ذکر خود گفتست نام بولهب.
ناصرخسرو.
شتر را چو شور و طرب در سراست
اگر آدمی رو نباشد خر است.
(بوستان).
دین بدنیافروشان خرند یوسف را فروشند تا چه خرند. سعدی.
- خر گرفتن، کسی را احمق فرض کردن. (از ناظم الاطباء).
- خر گیر آوردن. رجوع به خر گرفتن شود. (از ناظم الاطباء).
|| لای شراب. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || مزید مؤخر برای بیان مبالغت، چون: فرخاش خر، پرخاش خر بمعنی پرخاشگر. (از فردوسی). || هر چیزی که در بدی و زشتی و ناهمواری و بزرگی و ناتراشیدگی بنهایت رسیده باشد، همچو: خرآس، خرامرود، خربط، خرپشته، خربیواز، خرتوت، خرچال، خرچنگ، خرسنگ، خرگاه، خرمگس، خرموش، خرمهره: خرنای، خر دشتی. (از برهان قاطع) (از انجمن آرای ناصری) (از آنندراج). || بزرگی. درشت. (یادداشت بخط مؤلف). || کم ارزترین سوی قاب در قاب بازی:
با بخت تو بد خواه شتالنگ غرض باخت
لیکن به نقیص غرضش اسب خر آمد.
سیف اسفرنگ.
- خر آوردن، بدبخت شدن. (یادداشت بخط مؤلف).
|| (نف مرخم) خرنده. کسی که می خرد. رجوع به مصدر خریدن در این لغت نامه شود. از این کلمه است ترکیبات زیر: عتیقه خر، الماس خر، خانه خر، پارچه خر و امثال آن و حتی کلمه ٔ مرکب «بزخر» نیزدر اصل از آن بوده است. هر یک از این ترکیبات علیحده در لغت نامه می آید.

خر. [خ ِ] (اِ) خوشی و سعادت و اقبال و شادمانی و سرور و خرمی و حالت شادمانی بزبان زند و پهلوی. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء). || گلو. (یادداشت بخط مؤلف).
- بیخ خِرِ کسی را گرفتن، گریبان کسی را گرفتن. (یادداشت بخط مؤلف).
- پای روی بیخ خر یا روی خر کسی گذاردن، کنایه ازتنگ گرفتن بر کسی است. (یادداشت بخط مؤلف).


خر و خر

خر و خر. [خ ِرْرُ خ ِ] (اِ صوت) آواز کشیدن چیزی سنگین بر زمین.

نام های ایرانی

بانگ

پسرانه، خبرکردن مردم، اذان (نگارش کردی: بانگ)

فرهنگ عمید

بانگ

آواز،
فریاد،
* بانگ زدن: (مصدر لازم)
فریاد زدن،
آواز برآوردن،
خواندن یا راندن کسی از روی خشم و غضب،
* بانگ نماز: اذان،

تعبیر خواب

بانگ

بانگ صدا است و آواز و این در خواب وجوه مختلف دارد. اگر در خواب دیدید که خودتان صدا سر داده اید و بانگ می کنید به طوری که بانگ شما آن قدر رسا و بلند است که تا دور دستها می رسد به شهرت و بزرگی می رسید و بسیار نیکو است. اما این در صورتی است که خودتان از شنیدن صدا ناراحت نشوید و از صدا و بانگ خوشتان بیاید اگر دیدید که دیگری بانگ سر داده و صدای او آن قدر رسا و بلند است که تا دور دست ها می رود و این صدا به گوش شما خوش آیند نیست و از آن خوشتان نمی آید خوابتان می گوید که کسی با شما رقابت می کند و این رقابت طوری است که شما از هم دوشی او بیمناکید و می ترسید. اگر بانگ زنی را در خواب خود شنیدید ولی صاحب صدا را نتوانستید ببینید نیکو نیست. اگر در خواب بانگ گریه شنیدید شادمان و مشعوف می شوید و بشارتی به شما می رسد. بانگ گریه در صورتی که با هق هق و ناله همراه نباشد حاجتی است از شما که بر آورده می شود و کامی است که روا می گردد. شنیدن بانگ جانوران بخصوص چهار پایان حلال گوشت و مفید در خواب نیکو است -

گویش مازندرانی

خر

استخوان کتف، گلوگاه، خرخره، خر

مترادف و متضاد زبان فارسی

بانگ

جار، صدا، صلا، ندا، صوت، آوار، آواز، صیحه، غریو، غلغله، غوغا، فریاد، نعره

فارسی به عربی

بانگ

بکاء، صخب، صیاح

فرهنگ فارسی هوشیار

بانگ

صیحه، صوت، آوا، فریاد

معادل ابجد

بانگ خر

873

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری